داستان زن و شیطان

زن به شیطان گفت :آیا میتوانی بروی و آن مرد خیاط راوسوسه کنی که همسرش را طلاق دهد ؟شیطان گفت:آری و این کار بسیار آسان است.

 پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را دوست داشت و اصلا به طلاق فکرهم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد.



سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط درب را  باز کرد وآن زن به او گفت:اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز،و زن خیاط گفت:بفرمایید،خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش  تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد.هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دیدو فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت:اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت:صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر  بازگردانم؟!

شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟ آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت:همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نماز و آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم وپارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.

والان شیطان در بیمارستان روانی به سر

می برد و اطلاعات دیگری از شیطان نداریم