بگویید فرمانده تان بیاید ....


https://fbcdn-sphotos-a-a.akamaihd.net/hphotos-ak-ash3/p480x480/534861_376198795810632_1220310371_n.jpg

کربلاي ۵ بود، آخرين تيرها و نارنجک هايم را شليک کردم. با چشم خودم ديدم که به مجروحان گردان ياسين تير خلاص مي زدند. براي آخرين بار به پيکرمطهر بچه ها نگاه مي کردم. يکي از بچه ها که به شدت مجروح شده بود شروع کرد به عربي صحبت کردن! احساس کردم از عراقي ها مي خواهد که او را نکشند چون اسرار مهمي دارد. هرچه نگاه کردم نشناختمش، عراقي ها خواستند بلندش کنند داد و هوار راه انداخت که من نمي تونم تکان بخورم، بگوييد فرمانده تان بيايد اين جا! يک افسر عراقي سر رسيد؛ ناگهان عراقي ها فرياد زدند و صداي انفجاري به گوش رسيد. کيف کردم.

 

برگرفته از کتاب «حماسه ياسين»