میخ و تخته

روزی یک خانواده که آن را یک مادر و یک پدر که با پسر خود زندگی میکردن بود.پسر این خانواده کمی نا اهل بود.! وقتی پدر به او چیزی میگفت یا چیزی میخواست.آن پسر جواب پدر را با تندی میداد و گاهی هم با ناسزا.

روزی پدر که از این رفتار پسرش دلش به درد آمده بود یک تخته چوبی را بر دیوار خانه نصب کرد و به پسر گفت: هر گاه بی احترامیی نسبت به من کردی یک میخ بر این تخته بکوب.

یک مدتی گذشت و آن تخته پر از میخ شد و جایی دیگر برای کوبیدن میخ نبود.http://funtezi.com/wp-content/uploads/2011/06/ekserinje07.jpg

و دوباره  پدر به پیش پسر آمد و گفت: حال با هر احترامی که به من میگذاری یک میخ از تخته را بردار.

بعد از مدتها پسر موفق شد تا میخها را از تخته با هر احترامش جدا کند.

پسر به پیش پدر آمد و با خوشحالی گفت: پدر جان میخهای بر روی تخته تمام شد!!! پدر یک نگاهی به تخته کردو در حالی که اشکهایش سرازیز بود گفت: درست است میخها جدا شد......... امّا جایش بر تخته مانده است...!!!!